داستان کرونا
یکی بود،.یکی نبود...! مابودیم و کرونا نبود...! همه کنار هم به این طرف و اون طرف میرفتیم... دست دوستا واطرافیانمون و تو دست می فشردیم و عزیزانمون رو می بوسیدیم ... تو ماشین آواز می خواندیم و بلندبلندمی خندیدیم... کرونا که اومدتازه فهمیدیم چقدر انرژی می داد دستای دوستامون !!! چقدر به دل می نشست دور همی های ساده و خودمونی... کرونا به این ریزی اومد تا یادآور چیزهای خیلی درشت ِ کم رنگ شده ی زندگی مون باشه. کرونا یادمون داد روزهای بدتر هم میتونه باشه که حتی تعطیلی طولانی هم خوشحالمون نمی کنه!!! من مطمئنم که عمر کرونا کوتاهه و زود بار سفر می بنده و می ره... اما امیدوارم ارزش ِبا هم...